نخستين پرواز

ع. ص. اوانسر
agha-reza@hotpop.com

نخستين پرواز

اول فكر كرد بالهايش باندازه كافي بزرگ نشده اند. ولي مگر بالهاي برادرش درست باندازه بالهاي او نبود. بعد فكر كرد لابد دخترها ديرتر از پسرها پرواز ميكنند. ولي اينهم غلط بود چون دوستش جي جي كه همسن او بود، خيلي زودتر از برادرش پرواز كرده بود و همين ديروز آمده بود پيش او. هر چي فكر كرد بهانه اي پيدا نكرد. دوباره آرام آرام خودش را به سمت روشني كشيد. پايش را روي سقف آجري رنگ گذاشت و با چابكي به سمت هره اي كه براحتي ميتوانست روي آن بايستد و نيفتد پريد. قبلاً هم اينكار را كرده بود و الان ترسي از اين مسئله نداشت. آنجا ميشد با آسودگي و بدون ترس از گربه اي كه در حياط نشسته بود تا يك روز او ليز بخورد و از توي ناودان به حياط بيفتد، تمرين كند. مادرش هم نبود كه هي سرش غر بزند و با سر تكان دادن هاي معني دارش، برادرش را به رخش بكشد. معلوم بود كه حالا حالاها هم بر نمي گردند.

دوباره همانطور كه مادرش ياد داده بود، بالاي بلندترين قسمت پشت بام، جائيكه يك بلندي باندازه چهار برابر قد او وجود داشت پريد. همزمان بالهايش را نيز بهم زد و توانست روي بلندي قرار گيرد. حالا بايد از آن بالا به پايين ميپريد و سعي ميكرد كه بالهايش را با فشار و تند تند به هم بزند. آهسته به پايين نگاه كرد و مطمئن شد كه اگر حتي نتواند درست بال بزند به پايين نخواهد افتاد. چشمهايش را بست و شروع كرد به بال زدن. ولي با افتادن روي زمين فهميد كه اينبار هم موفق نبوده است. چشمهايش را باز كرد و ديد كه فقط باندازه دو قدم پريده و در واقع اصلاً نپريده بود. درست مثل اينكه بدون بال زدن پريده باشد. يادش مي آمد كه آخرين دفعه خيلي بيشتر از اينها پريده بود. اگر آنروز سرو كله آقا گربه فضول پيدا نمي شد، شايد الان ياد گرفته بود كه چطور پرواز كند.

دوباره رفت بالا و اينبار تصميم گرفت, نهايت سعي اش را بكند كه چشمهايش را نبندد. مادرش گفته بود كه هيچ گنجشكي نتوانسته با چشم بسته پرواز كند. ولي او هر بار ميخواست پرواز كند ناخواسته چشمهايش را مي بست. تازه پيش خودش فكر كرده بود او اولين گنجشكي خواهد بود كه توانسته با چشمهاي بسته پرواز كند. ولي ميدانست كه اينها همه اش خيالات است و همانطور كه مادرش مي گفت، فقط يك دليل براي اينكار وجود داشت، آنهم ترس بود. البته آنروز متوجه منظور مادرش نشده بود ، چون براي اولين بار بود كه اين كلمه را مي شنيد. ولي بعدها فهميده بود كه ترس يك چيزي است كه به آقا گربه يا انتهاي پشت بام يا تنها ماندن در لانه مربوط ميشود. فهميده بود كه او اغلب اوقات در حال ترسيدن است. اين اواخر كه اين موضوع را فهميده بود، آنقدر در اين باره حرف زده بود كه مادرش مجبور شده بود يك كلمه جديد ديگر بكار ببرد كه او هنوز معني آنرا نمي فهميد. يك چيزي شبيه «وررازي» يا «ورراجي». نپرسيده بود كه يعني چه چون در آن لحظه مادرش با لحني كه انگار ميخواهد يك كلمه بد به او بگويد، آنرا بكار برده بود. با خودش قرار گذاشته بود كه اينرا به جي جي بگويد و منتظر عكس العمل او باشد.

توي همين فكرها بود كه يكهو صدائي به گوشش رسيد، صدا باندازه كافي گويا بود و ضربان قلبش را بشدت بالا برد و همان حسي كه مادرش گفته بود را دوباره در تمام وجودش احساس كرد. پلكهايش به شدت به هم ميخورد و نمي توانست اطراف را خوب ببيند ولي براي يك لحظه، سايه وحشتناك يك گربه را تشخيص داد. قدرت حركت از تمام اندامش گرفته شده بود. براي يك لحظه فكر كرد كه سرش بجائي خورده است. بعد يك لحظه گوشه قرمز رنگي را ديد كه سعي ميكرد با پاهايش آنرا بگيرد، ولي دير شده بود و او سوت تند باد را در گوشش مي شنيد. درست متوجه نبود كه چه اتفاقي ميخواهد بيفتد. ولي براي يك لحظه كه بالهايش را بصورت غير ارادي باز كرده و تكان داده بود، يك سبكي خاصي را احساس كرد. احساسي كه نمي توانست آنرا توضيح دهد. براي يك لحظه صداي سوتي كه در گوشهايش بود متوقف شده بود و او با چشمهائي باز انگار كه لب هره پشت بام ايستاده، چيزهائي را ديده بود كه قبلاً نديده بود. پنجره هائي آبي رنگ و ديوارهاي آجري و بقيه قسمتهاي حياطي كه هميشه دوست داشت آنها را تماشا كند. به همين خاطر وقتي دوباره سرش گيج رفت و همه چيز شروع به چرخيدن كرد، دوباره با تمام نيرويش شروع به تكان دادن بالهايش كرد ولي فايده اي نداشت، تا اينكه در يك لحظه دوباره آن حالت تكرار شد و اينبار ديد كه دارد به سمت ديوار آجري پيش ميرود. تمام تلاشش را كرد تا حرفهاي مادرش در رابطه با نحوه تغيير جهت و كنترل خودش در آسمان بياد بياورد كه ناخودآگاه به يك سمت ديگر پيچيد.

نمي توانست باور كند. قلبش با شدتي كه هرگز سابقه نداشت در حال تپيدن بود و بدنش حسابي داغ بود. ولي آن لحظه آنقدر هيجان انگيز بود كه مغزش كار نمي كرد. پس از لحظاتي بالاخره توانست تمركزش را بدست آورده و در حيني كه سعي ميكرد همان ترتيب بال زدني را كه ناخودآگاه شروع كرده بود حفظ كند، نگاهي نيز به اطراف بيندازد.

نمي توانست موقعيتش را تشخيص دهد. همه چيز به نحو عجيبي گيج كننده به نظر مي آمد. سعي كرد رنگ پشت بامي كه لانه شان آنجا بود را بخاطر بياورد. ولي چيزي به ذهنش نمي رسيد. در آن لحظه انگار هيچ ذهن يا حافظه اي نداشت. براي يك لحظه به نظرش آمد كه بايد يك جائي بنشيند. ولي وحشت اينكه نتواند دوباره پرواز كند بسرعت از اينكار منصرفش كرد. سعي كرد كمي بالاتر بيايد و با دقت به اطراف نگاه كند. در اين لحظه بود كه تصوير مبهم يك درخت بزرگ را در گوشه اي ديد. درخت بزرگي كه هميشه وقتي از لانه به بيرون نگاه ميكرد، جلو چشمش بود. با ديدن درخت فهميد كه لانه بايد همين اطراف باشد. كافي بود كمي بالاتر بپرد تا پشت بام را ببيند. همين كار را هم كرد و وقتي چشمش به رنگ آجري آشناي پشت بام افتاد آنقدر خوشحال بود كه متوجه نشد، ناخودآگاه به آن سمت پرواز كرده است و همينكه بر بالاي جائي كه ميدانست لانه آنها درست در زير آن قرار دارد رسيد. تازه متوجه شد كه خيلي بيش از حد لازم پرواز كرده است. اينبار راحتتر از قبل تغيير جهت داد و سعي كرد در نزديك جائيكه هميشه تمرين ميكرد بنشيند. اما تازه ترسي را كه بخاطر آن اين ماجرا اتفاق افتاده بود را بخاطر آورد و دوباره به سمت بالا برگشت. خوب به اطراف نگاه كرد. هيچ خبري نبود. با ديدن گربه كه در گوشه حياط لم داده بود خيالش راحتتر شد و به سمت لانه برگشت. كم كم سرعت بال زدنش را كم كرد و نزديك لانه بالهايش را بست. خيلي زود اينكار را كرده بود و با شدت به زمين برخورد كرد. نزديك بود نوكش كنده شود. ولي طوريش نشده بود. چون براحتي توانست دوباره روي پاهايش بلند شود. نفسي به راحتي كشيد و متوجه شد كه تمام بدنش خيس عرق شده است. بايد ميرفت لانه. ولي اگر مادرش و برادرش برگشته باشند چي؟ اگر آنها آمده باشند و او را در لانه پيدا نكرده باشند چي؟ همه اين افكار براي يك لحظه به مغزش هجوم آوردند ولي لانه خالي بود و چند لحظه بعد صداي مادرش و برادرش را نيز شنيد كه به لانه نزديك مي شدند. وقتي مادرش و برادرش را ديد، نمي خواست چيزي بگويد. به همين خاطر آهسته به لبه هره پريد، و در حاليكه زيرچشمي به نگاههائي كه برادرش و مادرش به هم مي انداختند چشم دوخته بود، ناگهان خودش را به سمتي كه هميشه يك ترس بزرگ به همراه داشت پرت كرد. مادرش به دنبالش خيز برداشت و ترسي كه در صورت مادرش ديد فقط ميتوانست ناشي از دوست داشتنش باشد. سرمست از اين كشف كه مدتي بود نسبت به آن ترديد پيدا كرده بود، بالهايش را بهم زد و موفق شد. اينبار با آرامش بيشتري اينكار را ميكرد و احساسي كه داشت ترس نبود. يك چيز ديگري بود كه شايد يك روز مادرش نام آنرا به او بگويد. مادرش را ديد كه آهسته به كنارش آمد و با نگاه مهربانش دنبالش كرد و برادرش را كه آنقدر خوشحال شده بود كه نزديك بود به پايين از بام سر بخورد را نيز ديد. بعد اينبار وقتي به نزديك لانه رسيدند، كمي ديرتر بالهايش را بست و كمي آرامتر به زمين خورد. مادرش و برادرش هر دو خنديدند و او را با چيزي كه مادرش مي گفت «افتخار» نگاه كردند.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31328< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي